قطره ی محال اندیش

...بیاکه قاعده ی آسمان بگردانیم...

قطره ی محال اندیش

...بیاکه قاعده ی آسمان بگردانیم...

برای سحر

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است  

‌ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری  

دانی که رسیدن هنر گام زمان است 

 

(هوشنگ ابتهاج)

برای محسن

تحویل بگیر سال میلادی را

از کف ندهی نشاط و دلشادی را

باشد که به بام سرزمینت بینی

پرواز کبوتران ازادی را 

(خرسندی)

برای سحر

درختی پیر
شکسته ، خشک ، تنها ، گم
نشسته در سکوت ِ وهمناک ِ دشت
نگاهش دور
فسرده در غروب ِ مرده ی دلگیر
...
و هنگامی که بر می گشت
کلاغی خسته سوی آشیان ِ خویش
غم آور بر سر ِ آن شاخه های خشک
فروغ ِ واپسین ِ خنده ی خورشید
شد خاموش
(هوشنگ ابتهاج )

برای تو

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می‌گستَرَد 

 آن که نهالِ نازکِ دستانش از عشق خداست  

و پیشِ عصیانش بالای جهنم پست است. 

 آن کو به یکی «آری» می‌میرد نه به زخمِ صد خنجر، 

 و مرگش در نمی‌رسد  

مگر آن که از تبِ وهن دق کند.  

قلعه‌یی عظیم که طلسمِ دروازه‌اش کلامِ کوچکِ دوستی‌ست. 

(شاملو)