الاای خردمندپاکیزه خوی
خردمند نشنیده ام عیبجوی
قباگرحریراست وگرپرنیان
بناچارحشوش بوددرمیان
(سعدی)
دریغ آمدم زآنهمه بوستان
تهی دست رفتن سوی دوستان
بدل گفتم ازمصرقندآورند
بردوستان ارمغانی برند
مراگرتهی بودازقنددست
سخنهای شیرین ترازقندهست
نه قندی که مردم بصورت خورند
که ارباب معنی بکاغذبرند.
(سعدی)
بهاران خُجسته باد
چهارشنبه سوری
چشم هراخترپوینده که درخون میگشت
برق خشمی زدوبرگردهی شب خنجرشد
این جشن بزرگ باستانی ومردمی رابه مردم صلح وشادی دوست وطنم
تبریگ
میگویم
زردی من ازتوسرخی توازمن