سرگذشت دل من
زندگی نامه ی انسانست
که لبش دوخته اند
زنده اش سوخته اند
وبه دارش زده اند
(هوشنگ ابتهاج)
گرمی نخوری طعنه مزن مستان را
بنیادمکن توحیله ودستان را
توغره مشوکه می می نخوری
صدلقمه خوری که می غلام است آن را
(خیام)
امروزتورادسترس فردانیست
واندیشه ی فردات بجزسودانیست
ضایع مکن ایندم اردلت شیدانیست
کاین باقی عمررابهاپیدانیست
(خیام)
هرچندکه رنگ وبوی زیباست مرا
چون لاله رخ وچوسروبالاست مرا
معلوم نشدکه درطربخانه ی خاک
نقاش ازل بهرچه آراست مرا
(خیام)
بوی اسب می دهی
بوی شیهه ، بوی دشت
بوی آن سوار را
او که رفت و هیچ وقت برنگشت
شیهه می کشد دلت
باد می شود
می وزد چهار نعل
سنگ و صخره زیر پای تو
شاد می شود
می دود چهار نعل ...
(بانوعرفان نظرآهاری)
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
(هوشنگ ابتهاج)
تحویل بگیر سال میلادی را
از کف ندهی نشاط و دلشادی را
باشد که به بام سرزمینت بینی
پرواز کبوتران ازادی را
(خرسندی)
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک میگستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستانش از عشق خداست
و پیشِ عصیانش بالای جهنم پست است.
آن کو به یکی «آری» میمیرد نه به زخمِ صد خنجر،
و مرگش در نمیرسد
مگر آن که از تبِ وهن دق کند.
قلعهیی عظیم که طلسمِ دروازهاش کلامِ کوچکِ دوستیست.
(شاملو)
صبح است وصبامشک فشان میگذرد
دریاب که ازکوی فلان میگذرد
برخیزچه خسبی که جهان میگذرد
بوئی بستان که کاروان میگذرد
(عسجدی)
بازاهدان خشک مگوحرف حق بلند
منصورراببین که چه ازدارمیکشد
ایمن زکج روان نتوان شدبه هیچ حال
خط برزمین زرفتن خودمارمیکشد
خوار ی است قسمت گل بی خاربیشتر
صائب زحسن خلق خودآزارمیکشد
(صائب)
ای دل چوفراقش رگ جان بگشودت
منمای به کس خرقه ی خون آلودت
می نال چنان که نشنوندآوازت
می سوزچنانکه برنیایددودت
(ابوسعید ابوالخیر)
مرده بدم، زنده شدم گریه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهی سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهرهی شیر است مرا، زهرهی تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای، لایق این خانه نهای
رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای، رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم و از طرب آکنده شدم
(مولوی)
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
(شاملو)
قومی متفکرند در مذهب و دین
قومی متحیرند در شک و یقین
ناگاه منادی بر آمد ز کمین
کای بی خبران راه نه آنست و نه این
(خیام)
گرمی نخوری طعنه مزن مستان را
بنیادمکن توحیله ودستان را
توغره بدان مشو که می می نخوری
صدلقنه خوری که می غلامست آنرا
(خیام)
...
توچیستی ای شب غم انگیز
درجستجوی چه کاری آخر؟
بس وقت گذشت وتوهمانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یارازگشای مردگانی؟
(نیما)